نمی دونم راستش!
این چند وقته افسار دلمو گرفتن دستشون و ...!
میگم تا حالا شده بخواید حرفی رو بزنید اما قدرت بیانشو نداشته باشید؟ یا نه اصلا قدرت بیانم داشته باشید اما زبونتون قفل شده باشه؟!
تا حالا شده دلتون بخواد یه گوشه بشینید و تند و تند، بغض های دلتونو قورت بدید و ...!
دلتون بخواد به آسمون زل بزنید و ...!
نمی دونم ولی حتی توان کامل کردن جمله هامم ندارم!
توی یه احساس گنگ اسیر شدم. احساسی که از همون افسار دلم سرچشمه می گیره که گرفتن دستشون و ... !
امروز فهمیدم راه رسیدن تو علم و جهاده!
با تموم وجودم حس می کردم.
وقتی وارد صحن دانشگاه شد، دل تو دلم نبود، بغض تا پشت پلکام میومد اما سرازیر نمی شد!
چه حس عجیبی بود! هنوزم منو احاطه کرده !
چقد دلم به حال خودم سوخت!
چقد دلم نگران دختربچه 6 ساله ش شد که ... !
میگم راستی امروز تولد 3 ساله امام حسین بود؟!!!!!!!!
جلوی چشمش باباشو شهید کردن؟؟!!!!
...
چقد بهم نزدیکن!
افسار دلمو گرفتن دستشون و ... !
یارقیه ...