سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقا حمید...

این اولین نامه ایست که به سویتان روانه می کنم. حتی تاکنون توفیق نداشته ام که شما را میهمان خلوت های شبانه ام کنم، اما اکنون ... می دانم که بدون اذن خدا و توجه خودتان، درددل کردن با روح آسمانیتان کاری است ناشدنی!

راستش آمده ام از بغض هایم بگویم. سرتاسر این نامه را بغض نوشت درنظر بگیرید. از همان ابتدا که با سلام بر روح بلندت، سلامتی روانم را آرزو کردم و تا همین جا که تنگی نفس لابلای نوشته هایم جا خوش می کند! همه از سر درد است!

هر آنچه بگذاشتنی بود، گذاشتید و با لبخند مهربانتان نیم نگاهی به روح کوچک ما که آن زمان تازه در حال شکل گرفتن بود کردید و ... پرواز ...

وقتی بال پریدن داشته باشی، ماندن سخت می شود!

وقتی آسمان را درک کرده باشی، زمین تنگ می شود!

وقتی با آسمانیان جلوس کرده باشی، فرشیان بی قرارت می کنند!

رفتی و راهی ناتمام را بر رویمان گشودی! 

سال ها از رفتنت می گذرد و من تنها به اردوی راهیان نوری دلخوش کرده ام که سال در سال، یکبار مرا به دیار آسمانیت بیاورد!

سال ها از رفتنت می گذرد اما ...

آمدم بگویم نیستید که ببینید چه بر سر خود آورده ایم! دیدم نعوذبالله نقض کلام خداوندی است که می فرماید:

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ...

که شما زنده اید و ما مرده!

ما قبرستان نشینان عادتیم و شما عرش نشینان سعادت!

اینگونه می گویم آقا حمید!

می بینید چقدر عرصه تنگ تر شده است؟

می بینید چگونه از اسلام، لباسی توخالی باقی مانده؟!

آقا حمید! شاخ وشانه کشیدن غرب هیچ، تهاجم فرهنگی یا به قول مولایمان ناتوی فرهنگی را هم کنار بگذاریم، خودمان را می بینید که چگونه تسلیم شیطان نفس شده ایم؟! می بینید وقتی خسته می شویم آنقدر گله و شکایت می کنیم و آنقدر ادعای شجاعت می کنیم که انگار همه دنیا را شیطان است که اداره می کند! اما عرضه مقابله کردن با شیطان نفس را نداریم! انگار همه بدبختی های ما از ورای مرزهاست! ای کاش از مرزهای نفسمان مراقبت می کردیم!

آقا حمید! می بینید؟

کینه توزی می کنیم به برادر مسلمان، آبرو و حیثیت مسلمان و غیر مسلمان را می بریم، تهمت می زنیم، سخنان لغو و بیهوده که خوراک روزانه ماست!

این روزها شوخی هایمان هم بی معنی شده است، خنده هایمان پوشالی است! اسیر دنیای پست شدن که شادی ندارد! شادی ما گناه کردن است! خندیدن ما تنها به مسخره کردن دیگران است!

خوراک کودکانمان، سالم نیست؛ اما امید رشد معنوی و موفقیتشان را داریم!

در همین رسانه ملی، ارزش و بی ارزش جای خود را عوض نکرده باشند، یکی شده اند !

خیلی خسته ام... خسته از این همه بی خویشی! خسته از این همه تنهایی ... این همه بی تو بودن!

همه اینها از سر درد است که اینگونه بر این صفحه مجازی فرود می آید!

آقا حمید... من جزء هیچ کدام از سه دسته ای که گفتید نیستم!

روزهای آسمانی را درک نکرده ام اما از روزهای زمین نفرت دارم!

وقتی که بودید من خردسال بودم! از جنگ تنها لباس خاکی پدرم را به خاطر دارم به همراه یکی دو خاطره کمرنگ که روز به روز کمرنگ تر می شود، اما ...

عجیب احساس خفگی می کنم! همان گروه سومی که اگر ماندند دق می کنند!

همان را می گویم!

دعایم کن آقا حمید...

برادرم را به شما می سپارم... مراقبش باشید!!! 





      

راستش این دلنوشته را تنها برای دل خودم، نوشته ام!

شاید تنها یک حس مشترک را بیابی وگرنه از خواندنش، چیزی عائدت نمی شود...!

آخر می دانی؟ نوشتن، حس و حال می خواهد که من ندارم و اتفاقا چون دل و دماغ ندارم می خواهم بنویسم!

نوشتن، هدف هم می خواهد که باز هم من ندارم، یعنی درحال حاضر، برای نوشتن هدف مشخصی ندارم. تنها برای دلتنگیهایم بهانه ای یافته ام، و آن خط خطی کردن این صفحه معصوم است.

پس می نویسم... از حال و روز دلم و ...

دلم گرفته، یعنی شور می زند... نه! انگار فقط نگران است ! ... یعنی یک جورایی شده! حس و حالی دارد که فقط درک کردنی است. شاید هم گفتنی باشد ولی من که دل و دماغ توضیح دادن ندارم و البته توان بیانش را هم ندارم ... من فقط می دانم هرچه بود از مزار آسمانی دوستانم آغاز شد و رفت ...!

دلم را می گویم ...! یعنی دلم را بردند ...! یعنی الان بیدلم ...! یعنی ... نمی دانم...!

و نمی دانند...

 که من چقدر هوای گریه دارم ...

نمی دانند که من اسیر چه متاع بی ارزشی شده ام ... و دل کندن، دشوار است ... دشوار، اما شیرین! دشوار، اما زیبا! دشوار اما ...

دل کندن، درد کشیدن هم دارد...!

درد غربت ... درد اسیری ... درد بی کسی ...  اما هر چه باشد دیگر درد بی پر و بالی ندارد ... و درد حسرت ...!

حسرت به آسمان رسیدن ...!

و چشمانت را که می بندی، خودت را می بینی و دلی که بیدل شده، دلی که شیدا شده و دلی که رفته... و دیگر نیست ... 

و چشم که می گشایی تو هستی و ...

...:: آغوش پر از مهر خدا ::...

--------------------------------------
جرعه اول: بیدل داریم تا بیدل...!خوشا به حال آسمانی شان ... دل کندند و رفتند و رسیدند، نه چون من که در وهم و خیال، دل می بندم و دل می کنم و آسمانی می شوم و باز هم زمین!!!

جرعه دوم: اینجا چقدر سرد است...:(





      

نمی دونم راستش!

این چند وقته افسار دلمو گرفتن دستشون و ...!

میگم تا حالا شده بخواید حرفی رو بزنید اما قدرت بیانشو نداشته باشید؟ یا نه اصلا قدرت بیانم داشته باشید اما زبونتون قفل شده باشه؟!

تا حالا شده دلتون بخواد یه گوشه بشینید و تند و تند، بغض های دلتونو قورت بدید و ...!

دلتون بخواد به آسمون زل بزنید و ...!

نمی دونم ولی حتی توان کامل کردن جمله هامم ندارم!

توی یه احساس گنگ اسیر شدم. احساسی که از همون افسار دلم سرچشمه می گیره که گرفتن دستشون و ... !

امروز فهمیدم راه رسیدن تو علم و جهاده!

با تموم وجودم حس می کردم.

وقتی وارد صحن دانشگاه شد، دل تو دلم نبود، بغض تا پشت پلکام میومد اما سرازیر نمی شد!

چه حس عجیبی بود! هنوزم منو احاطه کرده !

چقد دلم به حال خودم سوخت!

چقد دلم نگران دختربچه 6 ساله ش شد که ... !

میگم راستی امروز تولد 3 ساله امام حسین بود؟!!!!!!!!

جلوی چشمش باباشو شهید کردن؟؟!!!!

...

چقد بهم نزدیکن!

افسار دلمو گرفتن دستشون و ... !

یارقیه ...





      

بسم رب الشهداء و الصدیقین

آنچا ما را از شهدا دور کند ، از خدا دور کرده است

سلام خدا بر شهیدان





      

بسم رب الشهدا

باید تو را نوشت...

تو را فریاد زد ...

باید راهت را ادامه داد...

اما،

کدامین قدم، یارای همگامی توست!





      

خوشه ای اشک، دلی شکسته، چمدانی پر از ندبه و توسل ...

همه توشه ام همین است.

می پذیری ام؟!





      


پیامهای عمومی ارسال شده

+ حوصله ندارم رنگ آسمان گرفته بارون نمی باره

+ سمت چپ یخ زده از راست میروم خواستم بگم که مسیر رفتنم را بدانی



+ میخندم آنقدر که خنده هایت را فراموش نکنم



+ همه رفتند و ما جا ماندیم