راستش این دلنوشته را تنها برای دل خودم، نوشته ام!

شاید تنها یک حس مشترک را بیابی وگرنه از خواندنش، چیزی عائدت نمی شود...!

آخر می دانی؟ نوشتن، حس و حال می خواهد که من ندارم و اتفاقا چون دل و دماغ ندارم می خواهم بنویسم!

نوشتن، هدف هم می خواهد که باز هم من ندارم، یعنی درحال حاضر، برای نوشتن هدف مشخصی ندارم. تنها برای دلتنگیهایم بهانه ای یافته ام، و آن خط خطی کردن این صفحه معصوم است.

پس می نویسم... از حال و روز دلم و ...

دلم گرفته، یعنی شور می زند... نه! انگار فقط نگران است ! ... یعنی یک جورایی شده! حس و حالی دارد که فقط درک کردنی است. شاید هم گفتنی باشد ولی من که دل و دماغ توضیح دادن ندارم و البته توان بیانش را هم ندارم ... من فقط می دانم هرچه بود از مزار آسمانی دوستانم آغاز شد و رفت ...!

دلم را می گویم ...! یعنی دلم را بردند ...! یعنی الان بیدلم ...! یعنی ... نمی دانم...!

و نمی دانند...

 که من چقدر هوای گریه دارم ...

نمی دانند که من اسیر چه متاع بی ارزشی شده ام ... و دل کندن، دشوار است ... دشوار، اما شیرین! دشوار، اما زیبا! دشوار اما ...

دل کندن، درد کشیدن هم دارد...!

درد غربت ... درد اسیری ... درد بی کسی ...  اما هر چه باشد دیگر درد بی پر و بالی ندارد ... و درد حسرت ...!

حسرت به آسمان رسیدن ...!

و چشمانت را که می بندی، خودت را می بینی و دلی که بیدل شده، دلی که شیدا شده و دلی که رفته... و دیگر نیست ... 

و چشم که می گشایی تو هستی و ...

...:: آغوش پر از مهر خدا ::...

--------------------------------------
جرعه اول: بیدل داریم تا بیدل...!خوشا به حال آسمانی شان ... دل کندند و رفتند و رسیدند، نه چون من که در وهم و خیال، دل می بندم و دل می کنم و آسمانی می شوم و باز هم زمین!!!

جرعه دوم: اینجا چقدر سرد است...:(